سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
کسى را که چهار چیز دادند از چهار چیز محروم نباشد : آن را که دعا دادند از پذیرفته‏شدن محروم نماند ، و آن را که توبه روزى کردند ، از قبول گردیدن ، و آن را که آمرزش خواستن نصیب شد ، از بخشوده گردیدن ، و آن را که سپاس عطا شد از فزوده گشتن . و گواه این جمله کتاب خداست که در باره دعاست « مرا بخوانید تا بپذیرم . » و در آمرزش خواستن گفته است : « آن که کارى زشت کند یا بر خود ستم کند سپس از خدا آمرزش خواهد ، خدا را بخشنده و مهربان مى‏یابد . » و در باره سپاس گفته است : « اگر سپاس گفتید براى شما مى‏افزاییم . » و در توبت گفته است : « بازگشت به خدا براى کسانى است که از نادانى کار زشت مى‏کنند ، سپس زود باز مى‏گردند ، خدا بر اینان مى‏بخشاید و خدا دانا و حکیم است . » [نهج البلاغه]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 15

در این دو، سه هفته­ای که فرصت نوشتن در وبلاگ نصیبم نشد، چندان بیکار هم نبودم. چند کتابی خوانده­ام و چند صفحه­ای نوشته­ام. باید از هر دو نوشت.

کتاب ششم از «آتش بدون دود» را خواندم با زیر عنوان «هرگز آرام نخواهی گرفت» که 299 صفحه است. گفته بودم که نه می­شود و نه باید از ماجراهای درون داستان نوشت. از این جلد تنها چند خطی را برگزیده­ام که برایتان می­نویسم: «تو در قلب خویش چقدر گریه داری مرد، و علی چقدر گریه داشت؟ شرمت باد از این خرده ریز اندوه که گمان می­بری حکایتی است واقعا! شرمت باد!»

آخرین کتاب این رمان هم، 416 صفحه است و عنوان «هر سرانجام، سرآغازی است» را بر پیشانی دارد. نادر ابراهیمی نوشتن کتاب رادر اردیبهشت 1371 تمام کرده است و چون دیگر آثارش، انتشارات روزبهان آن را منتشر کرده است. راستش را بخواهید تا به حال کسی را ندیده­ام که از خواندن آثار به جا مانده از او پشیمان شده باشد. این را هم بگویم که طراحی هر 7 جلد با پدر گرافیک ایران، مرتضی ممیز بوده است که در آن از فرهنگ بومی مردم صحرا و نقشمایه­های ترکمنی استفاده کرده است.

آخرین چیزی که می­خواهم از این رمان بنویسم، ترانه­ی «مرا ببوس» از حیدر رقابی است، که نادر ابراهیمی آن را در گوشه­ای از کتاب هفتم آورده است و چه تلخ هم هست:

«مرا ببوس!  مرا ببوس!

برای آخرین بار، خدا تو را نگهدار، که می­روم به سوی سرنوشت.

بهار ما گذشته، گذشته­ها گذشته، منم به جست­وجوی سرنوشت.

در میان توفان، هم پیمان با قایق­ران­ها.

گذشته از جان، باید بگذشت از توفان­ها.

به نیمه شب­ها دارم با یارم پیمان­ها.

که برفروزم، آتش­ها در کوهستان­ها.

آه ...

شب سیاه، سفر کنم. ز تیر راه، حذر کنم.

نگه کن ای گل من، سرشک غم به دامن،

برای من میفکن!

دختر زیبا!

امشب بر تو مهمانم، در پیش تو می­مانم،

تا لب بگذاری بر لب من.

دختر زیبا!

این برق نگاه تو، اشک بی­گناه تو، روشن سازد یک امشب من ...

مرا ببوس! مرا ببوس!»

چند کتاب دیگر هم خوانده­ام، اما این پست به قدر کافی طولانی شده است!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 87/12/24 و ساعت 1:30 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 44
بازدید دیروز: 15
مجموع بازدیدها: 198247
جستجو در صفحه

خبر نامه